بگذار گنجشکهای خرد
در آفتاب مه آلود بعد از ظهر زمستان
به تعبیر بهار بنشینند
و گلهای گلخانه در حرارت ولرم والر
به پیشواز بهار مصنوعی بشکفند
سلام بر آنان که در پنهان خویش
بهاری برای شکفتن دارند و می دانند
هیاهوی گنجشکهای حقیر ربطی با بهار ندارد
حتی کنایه وار بهار غنچه ی سبزی است
که مثل لبخند باید بر لب انسان بشکفد
بشقابهای کوچک سبزه ، تنها یک « سین »
به « سین »های ناقص سفره می افزایند
بهار کی می تواند این همه بی معنی باشد؟
بهار آنست که خود ببوید نه آنکه تقویم بگوید!
شعر از سلمان هراتی
مولانای بلخی:
اندر دل من مها دلافروز تویی
یاران هستند و لیک دلسوز تویی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز تویی
***
حافظ شیرازی:
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
***
سنایی غزنوی:
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
***
خواجوی کرمانی:
خیمة نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
***
ملک الشعرا بهار:
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود
به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود
***
فروغی بسطامی:
عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند
وز شاخة گل داد دل زار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
***
منوچهری دامغانی:
نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی
پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی
از بامداد تا به شبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی
***
سعدی شیرازی:
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
***
عبید زاکانی:
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
***
نظامی گنجوی:
بهاری داری ازوی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
گلی کو را نبوید آدمی زاد
چو هنگام خزان آید برد باد
***
نعمت آزرم :
یکبار دگر نسیم نوروز وزید
دلها به هوای روز نو باز تپید
نوروز و بهار و بزم یاران خوش باد
در خاک وطن ، نه در دیار تبعید
***
نوروز! خوش آمدی صفا آوردی!
غمزخم فراق را دوا آوردی
همراه تو باز اشک ما نیز دمید
بویی مگر از میهن ما آوردی!
***
بر سفرهی هفت سین نشستن نیکوست
هم سنبل و سیب و دود ِ کُندر خوشبوست
افسوس که هر سفره کنارش خالی ست
از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست
***
هر چند زمان بزم و نوش آمده است ،
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است ،
با چند بهار ، لالهی خفته به خاک ،
نوروز کبود و لاله پوش آمده است!
***
نوروز رسید و ما همان در دیروز
در رزم نه بر دشمن شادی پیروز
این غُصّه مرا کشت که دور از میهن
هر سال سر آمد و نیامد نوروز !
***
نوروز نُماد جاودان نوشدن است
تجدید جوانی جهان کهن است
زینها همه خوبتر که هر نو شدنش
باز آور ِ نام پاک ایران من است
***
دلتنگ ز غربتیم و شادان باشیم
از آنکه درست عهد و پیمان باشیم
بادا که چو نورو ز رسد دیگر بار
با سفرهی هفت سین در ایران باشیم
***
خیام:
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش ومگوزدی که امروزخوش است
***
م . ن
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
این پیامی است که از دوست به یار آمده است
شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است
***
خوش به حال غنچه های نیمه باز
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
شعر از فریدون مشیری
نام شعر: سراب سیب
تقدیم به حمید مصدق و فروغ فرخزاد
سیب را دست تو داد ، سیبی از جنس سراب
او ربوده سیب و دل در تب و تاب
سیب از دست و دلت باز افتاد
تکه ای از دل او ، کم شد و در دل تو راه افتاد
و تو رفتی و دلت با او بود ، که دلش شد بی تاب
راز لب خنده ی تو ، داشت در دل چه جواب ؟!
...که او تو را ندید و مرا جای دندانت
...که بغض او نرسد به قاب چشمانت
تو خواب رفتی و او خواب سرخ می دید ، به سرخی مایل به دست لرزانت
...............
...سال ها رفته و این باغ دگر باغچه نیست
سیب، "دندان زده ی غم" شده و دست تو نیست
دیگر آن باغچه بی همسایه شده
یک درخت سیب ازخاک تنش سایه شده
پسرک قاتل سیبی است
که دختر می خواست
پسرک دزد نبود.
دختر این را گفت:
گر دلت پیش من است،
شرط اول قدم این است
که تو دزد شوی
پسرک دزد نبود
ولی آنروز پسر دزدیدی کرد
پدرِ دختر این قصه ما
به دنبال پسر بود
دوید
دخترک قهقهه ای زد
و پدر را می خواند
او دزدِ همان، باغچهء کوچک ماست
بگیرش، پدرم
پسرک خواست ببیند دختر
پسرک خورد زمین
سیب از دست پسر غلطی زد
سیب افتاد به آن باغچه ای کوچک معصوم و کویر
پسرک را بردند
پسرک را کشتند
پای چوبه دار
پسرک این را گفت :
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت