دل دریائی

فرهنگی هنری سرگرمی

دل دریائی

فرهنگی هنری سرگرمی

جواب مرتضی عسگری به شعر سیب

 

پسرک قاتل سیبی است

 

که دختر می خواست

 

پسرک دزد نبود.

 

دختر این را گفت:

 

گر دلت پیش من است،

 

شرط اول قدم این است

 

که تو دزد شوی

 

پسرک دزد نبود

 

ولی آنروز پسر دزدیدی کرد

 

پدرِ دختر این قصه ما

 

به دنبال پسر بود

 

دوید

 

دخترک قهقهه ای زد

 

و پدر را می خواند

 

او دزدِ همان، باغچهء کوچک ماست

 

بگیرش، پدرم

 

پسرک خواست ببیند دختر

 

پسرک خورد زمین

 

سیب از دست پسر غلطی زد

 

سیب افتاد به آن باغچه ای کوچک معصوم و کویر

 

پسرک را بردند

 

پسرک را کشتند

 

پای چوبه دار

 

پسرک این را گفت :

 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت  

 

جوابیه روژین قهاری به شعر سیب

 

 

من که او را دیدم

 

در پی اش تند دویدم با خشم

 

دخترم می خندید

 

پسرک حیران بود،

 

که به چه دلهره از باغچه کوچک ما، سیب را دزدیده

 

دخترم ماتش برد

 

او که با حسرت و عشق به پسر می نگریست

 

شرم و آشفتگی از چشم پسر می بارید،

 

پاسخ دلهره و شرمش را روی زمین پیدا کرد،

 

پاسخ عشقی پاک

 

دخترم رفت به سمت در باغ

 

دست او می لرزید،

 

لرزشی کز پی تردیدش بود

 

من فقط فهمیدم ، که چه عاشق بودند

 

ولی افسوس که نه دختر من باور کرد،

 

نه پسر باور داشت

 

او فقط چشم به آن سیب دندان زده داشت  

 

                             که با خاک هم آغوش شده

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم :

 

بی سبب نیست که عشاق جدا می مانند.

 

جوابیه هادی احمدی به شعر سیب

 

تو به من خندیدی

 

من به چشمان بزک کرده تو

 

یادمان هست در آن موسوم گرمای هوس

 

سیبی از باغچه ای دزدیدم

 

باغبان از پی این حادثه رفت

 

من و تو از پس هم

 

می نهادیم قدم بر تن این خاک اسیر

 

سیب دندان نزده از دست من افتاد به خاک

 

باغبان سیب زمین خورده به دست تو بداد

 

نگه شوخ تو در دیده آن باغبان!!

 

فارغ از ترس دل از وحشت از آن باغچه بان!؟

 

من ازین حادثه دل کندم و رفتم که هنوز

 

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

 

حیله و کار تو تکرار کنان میدهد آزارم

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

 

سبب رنجش این دوری ما

 

علتش دزدی آن سیب نبود

 

باغبان یار تو  بود ...

جوابیه مسعود قلیمرادی به شعر سیب

او به تو خندید و تو نمی دانستی 

 

این که او می داند 

 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

 

از پی ات تند دویدم 

 

سیب را دست دخترکم من دیدم 

 

غضبآلود نگاهت کردم 

 

بر دلت بغض دوید 

 

بغض چشمت را دید 

 

دل و دستش لرزید 

 

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک 

 

و در آن دم فهمیدم 

 

آنچه تو دزدیدی سیب نبود 

 

دل دُردانه من بود که افتاد به خاک 

 

ناگهان رفت و هنوز 

 

سال هاست که در چشم من آرام آرام 

 

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان 

 

می دهد آزارم 

 

چهره زرد و حزین دختر من هر دم  

 

می دهد دشنامم 

 

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز 

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

 

که خدای عالم 

 

ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟