دل دریائی

فرهنگی هنری سرگرمی

دل دریائی

فرهنگی هنری سرگرمی

جوابیه روژین قهاری به شعر سیب

 

 

من که او را دیدم

 

در پی اش تند دویدم با خشم

 

دخترم می خندید

 

پسرک حیران بود،

 

که به چه دلهره از باغچه کوچک ما، سیب را دزدیده

 

دخترم ماتش برد

 

او که با حسرت و عشق به پسر می نگریست

 

شرم و آشفتگی از چشم پسر می بارید،

 

پاسخ دلهره و شرمش را روی زمین پیدا کرد،

 

پاسخ عشقی پاک

 

دخترم رفت به سمت در باغ

 

دست او می لرزید،

 

لرزشی کز پی تردیدش بود

 

من فقط فهمیدم ، که چه عاشق بودند

 

ولی افسوس که نه دختر من باور کرد،

 

نه پسر باور داشت

 

او فقط چشم به آن سیب دندان زده داشت  

 

                             که با خاک هم آغوش شده

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم :

 

بی سبب نیست که عشاق جدا می مانند.

 

جوابیه هادی احمدی به شعر سیب

 

تو به من خندیدی

 

من به چشمان بزک کرده تو

 

یادمان هست در آن موسوم گرمای هوس

 

سیبی از باغچه ای دزدیدم

 

باغبان از پی این حادثه رفت

 

من و تو از پس هم

 

می نهادیم قدم بر تن این خاک اسیر

 

سیب دندان نزده از دست من افتاد به خاک

 

باغبان سیب زمین خورده به دست تو بداد

 

نگه شوخ تو در دیده آن باغبان!!

 

فارغ از ترس دل از وحشت از آن باغچه بان!؟

 

من ازین حادثه دل کندم و رفتم که هنوز

 

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

 

حیله و کار تو تکرار کنان میدهد آزارم

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

 

سبب رنجش این دوری ما

 

علتش دزدی آن سیب نبود

 

باغبان یار تو  بود ...

جوابیه مسعود قلیمرادی به شعر سیب

او به تو خندید و تو نمی دانستی 

 

این که او می داند 

 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

 

از پی ات تند دویدم 

 

سیب را دست دخترکم من دیدم 

 

غضبآلود نگاهت کردم 

 

بر دلت بغض دوید 

 

بغض چشمت را دید 

 

دل و دستش لرزید 

 

سیب دندان زده از دست دل افتاد به خاک 

 

و در آن دم فهمیدم 

 

آنچه تو دزدیدی سیب نبود 

 

دل دُردانه من بود که افتاد به خاک 

 

ناگهان رفت و هنوز 

 

سال هاست که در چشم من آرام آرام 

 

هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان 

 

می دهد آزارم 

 

چهره زرد و حزین دختر من هر دم  

 

می دهد دشنامم 

 

کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز 

 

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

 

که خدای عالم 

 

ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

 

 

جوابیۀ مسیحا جوانمرد به شعر سیب

ناگفته های باغبان: 

 

در دلم شعله ی این آتش جانسوز، نهانی پیداست 

به زبانم سخن ناله و افسوسِ آن عشق نروییده هنوز  پابرجاست

که چرا کوزه ناکامی عشق دو انسان

به سر من بشکست؟

من بیچاره به عشق تو  و  آن کودک معصوم چکار؟

من گم گشته ی دیروز به فردا شدن روزِ دو مظلوم چکار؟

من در آن روز همانجا بودم

                         در پی کاشتن سیب دگر

در پی کندن آن هرزه علف ها زخاک

که به قامت عمریست

              تن خود را به آن کهنه درخت می پیچند

                                        که بود سبز شودش پیکر منحوس

                                                        اما

هدفش در باور،

                  کشتن آن سیب است.

سیب اما به خودش می بالد، می خندد

به همان عشق که او را به رسیدن برساند

به همان « نه » که آن هرزه علف ها بنوشتند و نخواند.

هفته ها رفته از آن روز ولی در ذهنم

این سخن گام زنان می دهد آزارم

بر لبم مانده و دیریست بر این گفتارم

                               " که چرا عشق دو کس

                                            ز نگاه نگران دگران

ـــ که در این حادثه ناگه مثلش من بودم ــــ

                                             ز هم می گسلد، می پاشد ؟ "

من که چیزی به لبم نامده بود.

قهر و خشمی به نگاه نگرانم که  نبود.

تو چرا ترسیدی؟

او چرا می ترسید؟

مگر آن سیب که از دست تو افتاد به خاک،

من مقصر بودم؟

من که خود را به باغ بغلی پیچیدم !

من که گفتم به جز سیب در آن باغ دگر هیچ  ندیدم !

... سالها می گذرد از من و این باورِ دور

که برآنم هنوز

                آفرین بر دل روینده سیب

                                           که نرویید جز اینکه برسید.

و من اندیشه کنان غرق این پندارم :

ما ز چه می ترسیم ؟

از ازل همت انسان که کم از سیب نداشت ...

              

                        **********************************

 

من چه می دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟

من گمانم این بود

که یکی بیگانه

- با دلی هرزه و داسی در دست -

در پی کندن ریشه از خاک

سر ز دیوار درون آورده

مخفی و دزدانه...

تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت

و فکندم بر تو نگهی خصمانه!

من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست

غیر این سیب و درختان در باغ

به دلم بود هراسی که سترون ماند

شاخ نوپای درخت خانه...

و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب

دختر پاکدلم، مستانه!

من به خود می گفتم: «دل هر کس دل نیست

هان مبادا که برند از باغت

ثمر عمر گرانمایه تو،

گل کاشانه تو،

آن یکی دختر دردانه تو،

ناکسان، رندانه!

و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست

بعد افتادن آن سیب به خاک...

بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...

و تو رفتی و هنوز

سالها هست که در قلب من آرام آرام

خون دل می جوشد

که کسی در پس ایام ندید

باغبانی که شکست بیصدا، مردانه

 

 

جوابیه جواد نوروزی به شعر سیب

...و اینهم شعر و پاسخی دیگر به شعر سیب مصدق که یکی از دوستان ویلاگی برایم فرستاده: 

 

  

دخترک خندید وپسرک ماتش برد !
 

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
 

باغبان از پی او تند دوید
 

به خیالش می خواست،
 

حرمت باغچه و دختر کم سالش را
 

از پسر پس گیرد !
 

غضب آلود به او غیظی کرد !
 

این وسط من بودم،
 

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
 

من که پیغمبر عشقی معصوم،
 

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
 

و لب و دندان ِ
 

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
 

و به خاک افتادم
 

چون رسولی ناکام !
 

هر دو را بغض ربود...
 

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
 

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
 

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
 

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
 

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
 

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
 

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
 

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: 

 

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت